سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ : علی
صفحه نخست ایمیل آرشیو

درباره



منوی وبلاگ


لوگوی وبلاگ من






نوشته های پیشین


آرشیو


پیوندهای روزانه


پیوندها


لوگوی دوستان



موسیقی وبلاگ


فهرست موضوعی


جستجو در وبلاگ


بازدیدهای وبلاگ


اشتراک در خبرنامه

HOME

زمانی که به نمای شهری ؛ چون شهر تهران نگاه می کنید ؛ نه تنها از لحاظ شهر ی نسبت به پایتخت کشور های دیگر خیلی عقب تر می باشد ، بلکه در  مقایسه با  دیگر شهرهای کشور خودمان ایران حتی ابتدایی ترین موارد شهری در نظر  گرفته نشده.شهرهایی چون اصفهان با وجود گردشگران داخلی و خارجی که روزانه به این شهر قدم میگذارند با این حال این شهر جزء یکی از تمییزترین شهرها به شمار می یاد ، و یا شهری چون مشهد با وجود روزانه یک میلیون زائر ظاهر شهر همچنان آراسته هست و در مقابل درشهری چون شهر تهران  واژه تمییزی معنایی ندارد ؛ در شهری چون شهر تهران مکان هایی برای سطل زباله های شهر اختصاص داده شد که در زمانی کمتر از یک ماه  دیگر از سطل زباله ها خبری نبود هر چه بود فلزهای خطرناک محل سطل ها بود.شهری چون شهر تهران محلی برای پرورش موش های زیبا و دوست داشتنی شده که به عابرهای شهر عادت کرده ودیگر  از عابرها وحشتی ندارند.  
در شهری همچون شهر مشهد که نمای شهردائما در حال تغییر و تحول بوده و هست ، با این حال این ساخت و سازها نمای کلی شهر را بر هم نزده و ساخت و سازها در یک سطح می باشد درست مثل شهر تهران که ساخت و سازهای در جهت زشت تر کردن نمای این شهر تلاش شبانه روزی دارند ؛ نمای ساختمان چندین طبقه شکیل در نبش خیابان اصلی شهر که همجوارش ساختمانی نقلی و نوساز  ساخته شده و در جوار آن بازساختمان عظیم دیگری ساخته شده ؛ نمایی زیبا از عدم مدیریت شهرداری تهران ؛نمایی زیبا از آلودگی بصری شهر تهران ، نمایی زیبا از ذوق و سلیقه ایرانی.



نازنین ::: پنج شنبه 87/9/14::: ساعت 1:42 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه دسته بندی کرده است :
دسته اول ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
دسته دوم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.
دسته سوم ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
دسته چهارم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هستند
شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.



نازنین ::: چهارشنبه 87/9/6::: ساعت 9:13 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

هنگامی که صمیمیت خالص در  درون شما به وجود می آید ، بلافاصله به بیرون تراوش می کند و در قلب دیگران احساس می شود . ( لائوتسه )
وقتی که از ته دل و به دور ازظاهر سازی و فریب دلت رو مثل آینه صاف کنی
و قلبت رو بارنگ سفید پاکی رنگ آمیزی کنی
و بذر مهربونی رو در قلب زلالت بکاری و هر لحظه با آب صداقت آبیاریش کنی
این دونه های مهربونی خوشه های بلند محبت رو در کلامت اعمالت ؛ رفتارت ؛ نشون میدن
و این مهربونی و صداقت جز مهربونی و صداقت میوه دیگه ای نصیبت نمی کنه ؛
و این مهربونی هست که مهر پر مهرت رو به دل پر مهر مهربون ترین بندها می ندازه
و سهم تو محبتی که از عزیزترین عزیزت می بینی ؛
و یه روزی یه جایی این مهربونی به دل همون مهربونی که همیشه آرزوش رو داشتی میشینه. 
به قول شاعر: آنچه از دل برآید
لا جرم بر دل نشیند



نازنین ::: چهارشنبه 87/8/22::: ساعت 10:21 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::


خدا را شکر که امروز هم روزی زیبا از روزهای خدا بود
روز طپیدن قلب در سایه ابر و باران  آسمان بود
روزی که رحمت خدا بارید
برای من و تو فرصت  اجابت دعایمان شد
روزی که دل پاک شد از بدیها
آیینه زلال محبت جاری شد بر نگاهها
امروز بذر دوستی را کاشتیم
نهال عشق را در همین لحظه ها  برداشتیم
مطمئنن فردا نیز بهتر از امروزمان است
روز شکوفایی دل و روییدن عشق زمینیان است
روز لبخند کودکی شاد
نگاه گرم عاشقی در ابر و باد
فردا از آن ماست
روزی دیگر از احساس پاک آدمهاست...



نازنین ::: سه شنبه 87/8/14::: ساعت 11:50 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

سقراط: آیا عشق، عشق به چیزی است یا نه؟
آگاتون: البته عشق به چیزی است.
سقراط: خوب این را به خاطر داشته باش و حالا بگو که آیا عشق، طالب چیزی که به آن دلب بسته است، هست یا نیست؟
آگاتون: البته طالب است.
سقراط: آیا عشق آنچه طلب می کند دارد یا ندارد؟
آگاتون: به نظر می رسد که شاید ندارد.
سقراط: آیا بهتر نیست که به جای ((شاید)) بگویی ((مسلمآ)) عقیده ی من بر این است که کسی خواهان چیزی است که آن را ندارد. اگر داشته باشد طلب کردن آن معنی ندارد. این همیشه و همه جا و مسلمآ صحیح است. نظر تو چیست؟
آگاتون: با تو موافقم.
سقراط: بسیار خوب. پس بگو ببینم آیا کسی که نیرومند است و بلند پایه در جستجوی نیرومندی و بلند پایگی هست یا نیست؟
آگاتون: اگر بگوییم هست مخالف قولی است که پذیرفته ایم.
سقراط: راست است زیرا کسی که آن فضایل را دارد، نمی تواند آنها را نداشته باشد.
آگاتون: همین طور است.
سقراط: آیا می توانی مردی را تصور کنی که نیرومند است و در حسرت و طلب نیرومندی است و تن درست است ولی همواره دنبال تن درستی می گردد یا دیگری را که دونده ی خوبی است ولی همواره در حسرت این است که دونده باشد. این مثال ها را آوردم تا منظورم روشن شود. اگر خوب فکر کنی، می بینی که چنین چیزی غیرممکن است. آنکه این نعمت ها را دارد خواهی نخواهی از آنها بهره مند است.  پس باید بگوییم ای رفیق تو که مال و تندرستی و نیرومندی داری آنچه می خواهی بقا و دوام این چیزهاست والا در این لحظه بخواهی چه نخواهی آنها را دارا هستی. وقتی می گویی آرزو دارم داشته باشم آنچه را دارم، در حقیقت منظورت این است که آرزو داری در آینده نیز آنچه اکنون داری داشته باشی. او باید این مطلب را قبول کند. نظر تو چیست؟
آگاتون: گفت با تو موافقم.
سقراط: پس آنکه آرزو دارد آنچه را اکنون دارد در آینده نیز داشته باشد، آرزوی چیزی را دارد که اکنون فاقد است.
آگاتون: کاملآ درست است.
ادامه مطلب...

نازنین ::: شنبه 87/8/11::: ساعت 10:59 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید:
اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما کبریت نداشتم، آنها قوطی کبریتم را گرفته بودند.
از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد.
کبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود. شاید هم به خاطر این بود که وقتی آدم خیلی به کسی نزدیک می شود لبخند نزدن کار مشکلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم. در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم که نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد. مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.
من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید: بچه داری؟
"بله دارم، ایناهاشون" کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی که برای آنان کشیده بود، صحبت کرد. اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است که دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشک شد.
به ناگاه بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج کرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینکه کلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت.
"زندگیم را با یک لبخند باز یافتم"


علی ::: پنج شنبه 87/8/9::: ساعت 4:59 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

این روزا به هر طرف که  نگاه می کنی جز نگاههای آلوده هیچی نمی بینی ؛ نگاههایی که سفیدی نگاههای پاک رو بی رنگ کردن و یا شاید بشه گفت کیمیا کردن ؛ وقتی شادی یا سر حال نیستی سرت رو به سمت رهگذر ها می چرخونی نگاههای بیشماری رو می بینی که بهت زل زدن و بدتر از همه وقتی هست که به عنوان عابر کنار خیابون بایستی ؛ و منتظر ماشین باشی ؛ اون لحظه مثل آدمی می مونی که حلقه دار به دور  گردنش حلقه خورده و اون بالا داره جون مده ؛نگاههایی که امتدادش تا خود قیامت هست ؛ نگاههایی که تنها تنش داره و بس
نگاههایی که در روشنی روز به رنگ صبح واضح و روشن هستند و در شب با تموم سیاهی که هست این نگاهها قابل رویت است...
نگاههایی که جلوتر از شیطان در حرکت هستند و فرشته معصومی رو که در  انتظارشون هست  رو فراموش کردند ؛ نگاههایی که دوست داشتن را وسیله ای برای رسیدن به آتش گناه قرار دادند و از هیچ کس حتی از خدا شرمی ندارند و برای رسیدن به مقصود آلودشون راستی رو فدای هوس لحظه ی خودشون می کنند ؛ نگاههایی که ازش نگاه محبت رو نمی دونند و سعی می کنند هوس رو به جای محبت واقعی داشته باشند ؛ نگاههایی که روز به روز بر تعدادشون افزوده میشه...



نازنین ::: دوشنبه 87/8/6::: ساعت 9:7 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

تو نیکی می کن و در دجله انداز
 که ایزد در بیابانت دهد باز
یه وقتی میشه که می بینی کسی گرفتاری داری اما خودت هم کاری ازت بر نمی یاد ، تا اونجایی که می تونستی بهش کمک کر دی اما بیشتر  از این بخوای کمک کنی خودت اذیت میش ، واسی همین کاری باهاش نداری تا این که یه روز می بینیش که بد جوری کاراش تو هم گره خورده ؛ وقتی گریه هاش رو می بینی دلت واسش می سوزه وتصمیم می گیری بهش کمک کنی  ؛اما درست وقتی که تصمیم می گیری کمکش کنی خودت مریض میشی ؛ هر جور تو جوتکه  می ندازی می بینی این کمک کردن در شرایط موجود امکانش نیست ؛ از طرفی کمک چقدر میشه! تو که تا اونجایی که تونستی هواش رو داشتی ؛ بی خیال کمک میشی و ترجیح میدی استراحت کنی تا زودتر حالت خب بشه ؛ اما  هر کاری می کنی خواب به چشمات نمی یاد ؛ پیش خودت میگی من که وظیفه ای ندارم اما به خاطر خدا امروز رو هم کمکش میکنم با این که می دونی امروز مساوی هست با روزهای دیگه !با این حال میری . میری و همون روز نتیجه کمکت رو می بینی ؛ نتیجه قدم برداشتن فقط برای خدا رو ؛ و چقدر نتیجه خوبیت رو با اون چیزی که دوست داری می بینی شیرینه ؛ به شیرینه یه شکلات خوشمزه...



نازنین ::: جمعه 87/8/3::: ساعت 8:53 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت:
نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت:
میلیون ها ستاره می بینم .
هولمز گفت:
چه نتیجه می گیری؟
واتسون گفت:
از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.
 از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.
از لحاظ فیزیکی، نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.
شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:
 واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!


علی ::: چهارشنبه 87/8/1::: ساعت 7:29 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

وقتی که کسی رو که دوسش داری رو نتونی واسی خودت تو ذهنت مجسم کنی ؛ یه حس بدی داری ، نه از این بابت که یعنی واقعا دوستش نداری یا اینکه اون برات مهم نیست ؛ از این بابت ناراحت میشی که اون تصویر تو ذهنت نیست ؛ از اینکه الان بیشتر از هر وقت دیگه ی دلت واسش تنگ شده اما هیچ تصویری برای یادآوری اون نداری ؛ هر خاطره ی که می خواد تو ذهنت شکل بگیره بدون تصویر اون هست ، در واقع یه قاب عکسی که خالی از عکس باشه ؛ چه جوری بگم ذهنت خالی شده از هر چی که مربوط به تصویر اونه ؛ حتی نمی تونی واسی خودت یه تصویر خیالی بسازی ؛ حتی تصویر خیالی ؛ واسی همین سعی می کنی چشمات رو ببندی و در آرامش به تصویرش برسی اما تو ذهنت هر چی که مربوط به اونه ( حرف زدن ؛ خندیدن ؛ راه رفتن... ) شکل میگیره الا  تصویر صورتش.
 کسی که هر لحظه رو با یاد اون می گذرونی و هر لحظه به فکرش هستی حالا نیست ، یعنی هست و شاید بیشتر از هر زمان دیگه ی هست اما نیستش ؛ هر چقدر بیشتر به دنبال ردی ازش هستی کمتر خبری ازش تو ذهنت میشه ؛حتی یه تصویر گنگ و مبهم هم ازش نداری ؛ در واقع هیچ اثری از اون تو ذهنت نیست.
و این بار که می بینیش سعی می کنی برای تمامی لحظه هایی که پیشت نیست به خاطرش بسپری ؛ اما همون زمان هم تصویرش تو ذهنت تثبت نمیشه و هر چی بیشتر دقت می کنی کمتر اثری تو ذهنت باقی می مونه...



نازنین ::: دوشنبه 87/7/29::: ساعت 12:58 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

<      1   2   3   4   5   >>   >
طراح قالب
زرین
آسمان
متین
نازنین
>